سونیک:<< یسس! من بُردم!>> مانیک:<< خیله خب بابا، یکی به نفع تو.>> در اتاق سینما باز شد:<< پسرا؟>> مانیک:<<اُ اُ!>> سونیک:<< سلام مامان!>> الینا گفت:<< سلام. یه ربع دیگه یه جلسهٔ خیلی مهم دارم. زودتر جمع و جور کنید!>> سونیک آهی کشید و رفت که کنسولُ جمع کنه. الینا دوباره تأکید کرد:<< پسرا، این جلسه خیلی مهمه. حتی الامکان سروصدا نکنید. متوجهید که چی می گم؟>> مانیک گفت:<< یعنی باید از خونه بریم بیرون؟>> الینا گفت:<< اگه این تنها راه ساکت بودنِ شما دوتاست، چرا که نه!>> مانیک اعتراض کرد:<< ولی من فکر می کردم که اینجا خونه مونـ.>> الینا وسط حرفش پرید:<< خب اگه می تونی، برو توی اتاقت و ساکت بمون! که نمی تونی. پس حداقل برو بیرون یه هوایی به سرت بخوره.>> مانیک از جاش بلند شد و رفت سمت بیرونِ اتاق سینما. الینا از همونجایی که ایستاده بود، گفت:<< اصلاً چرا نمی ری اونیکی خونه؟>> همینطور که مانیک داشت از پلّه ها می رفت بالا، سونیک بدوبدو اومد و بهش پیوست:<< یه وقت کمک نکنی! بگیر کنسولتو.>> مانیک دستگاه رو از سونیک گرفت و رفت سمت اتاقش. سونیا با یه کتاب توی دستش از داخل اتاق خودش اومد بیرون و با پوزخند گفت:<< دوباره؟>> سونیک درحالیکه زیپ لباسشو می کشید بالا، گفت:<< رسماً از خونه پرتمون کرد بیرون!>> سونیا ابرو بالا انداخت و گفت:<< خب حقم داره! صداتون تا اینجا می اومد.>> مانیک از توی اتاقش اومد بیرون:<< جدی؟>> سونیا گفت:<< جدی.>> سونیک با هیجان گفت:<< بچه ها من یه فکر باحال دارم!>> سونیا گفت:<< اینکه تا شب با ماشین بریم دور دور؟>> مانیک چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت:<< من که ترجیح می دم عوضش تنهایی آروم و بی سروصدا پلی استیشن بازی کنم.>> و رفت توی اتاقش. سونیا گفت:<< منم که فعلاً دارم کتاب مورد علاقمو می خونم!>> سونیک اعتراض کرد:<< هی!>> سونیا گفت:<< متأسفم داداش. ولی نه تنها نمیام، بلکه سوییچ ماشینم بهت نمی دم.>> سونیک اعتراض کرد:<< یعنی چی؟ این عادلانه نیست! منم می خوام مث شما دو تا برا خودم خوش بگذرونم!>> سونیا گفت:<< ولی تو هنوز گواهینامه نداری.>> سونیک گفت:<< اما.>> سونیا گفت:<< بذار کتابمو بخونم!>> و رفت توی اتاقش و درم بست. سونیک دستاشو کرد توی جیبش. آهی کشید و رفت سمت در پشتی. از پایین صدای همکارای مادرش رو می شنید که داشتن می اومدن داخل. سونیک درو باز کرد که بره بیرون. اون بیرون باد سردی می وزید. سونیک زیپ سویشرتش رو بالاتر کشید و رفت بیرون.ساعت ۵ عصر بود. سونیک می خواست بره دنبال ناک که با هم برن بیرون که یهو دید یکی براش بوق زد و شیشه رو کشید پایین و داد زد:<< بپر بالا رفیق!>> سونیک ابرو هاشو داد بالا و با تعجب گفت:<< اما من که بهت زنگ نزده بودم!>> ناک گفت:<< آره، آره می دونم. دوباره تله پاتی شده. یالا بپر بالا بریم دنبال تی!>> سونیک شونه بالا انداخت و رفت داخل ماشین. ناک شیشهٔ ماشین رو داد بالا و راه افتاد. سونیک دستاشو ها کرد که گرم بشن. ناک پرسید:<< می خوای بخاری رو روشن کنم؟>> سونیک گفت:<< نه بابا، مگه می خوای سونا درست کنی! الان کم کم گرم می شه.>> یهو صدای رعد و برق بلند شد و بارون شروع به باریدن کرد. سونیک به ناک نگاه خاصی انداخت. ناک آهی کشید و بخاری رو روشن کرد:<< نیاز نیست حتماً علم غیب داشته باشی. اخبار هواشناسی رو گوش کنی کافیه.>> رفتن تا رسیدن دم در اون خونهٔ دکتر رباتنیک که توی سانتا ماریا بود. همونجایی که شدو و امگا توش زندگی می کردن. (امگا هم آدمه. ربات نیست. اونجا بعنوان روانشناس بالینی شدو استخدام شده و خودش نمی دونه که پسرِ دکتر رباتنیکه.) سونیک پیاده شد و در زد. امگا درو باز کرد:<< اوه! آقای ایکس. بفرمایید داخل! اتفاقاً امروز دایی تون بالاخره تشریف آوردن خونه تا یه استراحتی بکنن؛ و پسر کوچیکشون و برادرزاده شون رو ببینن.>> سونیک لبخند مصنوعی زد و رفت داخل. انتظار نداشت داییش خونه باشه. دکتر رباتنیک درحالیکه قهوه ش رو روی میز می ذاشت گفت:<< اوه. سلام سونیک! می بینم که دوباره اومدی مزاحم درس و مشقِ مای بشی!>> سونیک گفت:<< دایی! بچه به استراحتم نیاز داره دیگه. بعدشم اون خودش خوب می دونه چیکار داره می کنه. توی ۱۰ سالگی داره کلاس دوازدهم رو می خونه و همکلاسی منه!>> آهی کشید و زمزمه کرد:<< خب می دونی، بعضی وقتا واقعاً بهش حسودیم می شه.>> مای از توی اتاقش دراومد و داد زد:<< سونیییییک! اگه گفتی امروز با شدو چیکار می کردیم!>> سونیک با بی حالی گفت:<< درس می خوندین.>> مای گفت:<< ما امروز یه مسئله المپیادیِ سخت رو حل کردیم!>> سونیک گفت:<< واوو. هی تی، میای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟>> مای اول یه نگاه به دکتر رباتنیک که ناراضی بود انداخت و بعد به سونیک گفت:<< چطوره تو امروز بیای تا من و شدو باهات فیزیک کار کنیم؟>> سونیک سریع گفت:<< نه، نه، خیلی ممنون، من با ناک می رم دور بزنیم.>> بعد پرسید:<< شدو کجاست؟ فکر کردم گفتی با شدو درس می خونی!>> مای گفت:<< توی اتاقه.>> سونیک رفت داخل اتاق و گفت:<< به! آقای رباتنیک!>> شدو گفت:<< بازم تو؟ حوصلهٔ مسخره بازیاتو ندارم. تمرکزمُ به هم نزن بذار به کارم برسم.>> سونیک گفت:<< خیلی خب، خیلی خب.>> و از اتاق اومد بیرون:<< خب دیگه، من دیگه دارم می رم. خدافظ!>> امگا پرسید:<< به این زودی می رین آقای ایکس؟ تازه داشتم براتون قهوه.>> سونیک گفت:<< نه، خیلی ممنون، خدافظ همگی>> و درو پشت سرش بست.سونیک برگشت داخل ماشینِ ناک و ناک راه افتاد. ناک پرسید:<< پس تی کو؟>> سونیک گفت:<< تی بی تی. دایی اومده خونه.>> ناک پرسید:<< خب حالا کجا بریم؟>> سونیک گفت:<< نمی دونم. بریم خونهٔ تو!>> ناک ماشین رو روند سمت خونهٔ خودش و با سونیک پیاده شدن و رفتن داخلِ خونه. اولش روی مبل لش کردن و چند دقیقه زل زدن به همدیگه و بعد کم کم حوصله جفتشون سر رفت. ناک گفت:<< چطوره دوتایی پیاده بریم سمت جنگل و با هم یه قدمی بزنیم؟>>

توی جنگل:

امی گفت:<< خیلی سردمه استیکس.>> استیکس گفت:<< نگران نباش. الان هیزم جمع می کنیم، آتیش درست می کنیم و بعدش حله!>> استیکس و امی شروع کردن به جمع کردن هیزم های اطراف و امی یهو پاش سُر خورد و نزدیک بود بیفته توی دره که استیکس دست امی رو محکم گرفت:<< نه امی! تو نباید بمیری!>> امی با صدایی که می لرزید گفت:<< استیکس، نجاتم بده!>> استیکس گفت:<< طاقت بیار امی، الان نجاتت میدم.>> یهو استیکس هم افتاد پایین و دستش رو گرفت به لبه دره. سونیک و ناک داشتن از اون اطراف رد می شدن که یهو سونیک صدای داد زدن اون دو تا رو شنید. سونیک گفت:<< اوه نه! ناک بجنب ما باید بریم نجاتشون بدیم!>> ناک پرسید:<< چی؟ کیُ باید نجات بدیم؟ مگه چه اتفاقی داره می افته؟>> سونیک گفت:<< نمی شنوی؟ دو تا دختر دارن می افتن ته دره!>> سونیک دست ناک رو گرفت و بدو بدو رفت سمتِ دره. ناک گیج شده بود و فقط دنبال سونیک می دوید. سونیک دست استیکس رو گرفت و سعی کرد استیکس و امی رو بکشه بالا اما زورش نمی رسید. ناک هول شده بود و داشت بُهت زده و با گیجی به سونیک و اون دو تا دختره نگاه می کرد. سونیک گفت:<< پسر، من به کمک احتیاج دارم! یه کاری بکن!>> ناک به حرف سونیک گوش داد و با یه حرکت هر سه تاشونو کشید بالا. در اون لحظه وقتی استیکس و ناک نگاهشون به هم خورد، از هم خوششون اومد و سونیک و امی هم به هم علاقه مند شدن. یهو امی بی حال افتاد بغل سونیک. سونیک درحالیکه داشت عرق می ریخت گفت:<< اوه خدای من.>> استیکس گفت:<< اوه، نه! امی دوباره حالش بد شد>> سونیک پرسید:<< پس اسمش "امی" ئه؛ درسته؟ امی همیشه اینطوری میشه؟ ینی. منظورم اینه که این اولین باری نیست که از حال میره؟>> استیکس گفت:<< خب آره، گاهی وقتا از حال می ره.>> و توضیح داد:<< راستش من امی رو آوردم اینجا تو جنگل دم رودخونه و می خواستیم دو تایی هیزم جمع کنیم و این اطراف آتیش روشن کنیم که یهو پای امی لغزید و سُر خورد سمت پایینِ درّه و منم رفتم نجاتش بدم که خودمم نزدیک بود بیفتم تَهِ درّه!>> سونیک گفت:<< خیلی خب، مشکلی نیست؛ من امی رو میارمش.>> و امی رو گذاشت روی شونه ش. استیکس گفت:<< ممنونم که میخوای بیاریش!>> سونیک گفت:<< خواهش می کنم. وظیفمه!>> ناک یه ضربه زد به سونیک و آروم گفت:<< انگاری عاشق دختره شدیا!>> سونیک به ناک چشم غرّه رفت. استیکس گفت:<< خیلی خب بچه ها، راه خونهٔ درختیِ من اینجوریه که اول مستقیم می ری، بعد به سمت کوه های شمالی، بعدشم دست راست؛ یه خونهٔ چوبیِ قهوه ایه!>> ناک گفت:<< اووو خدای من. اینکه خیلی دوره!>>استیکس گفت:<< درسته، ولی من و امی عادت داریم که این راه رو بریم و بیایم.>> سونیک گفت:<< صبر کن ببینم، تو گفتی یه خونهٔ درختی؟ اونم توی این دوره؟ هی دخترا، چطوره بیاین خونه ما؟!>> استیکس گفت:<< نچ نچ نچ. لازم نکرده. پیش به سوی قله ها!>> اونا رفتن سمت کوه ها و استیکس زودتر از همه رسید به بالای قله و گفت:<< هی، زود باشین پسرا! ببینین من اول شدم!>> سونیک یه کلبهٔ جنگلی به سبک خیلی قدیمی رو چندین متر جلوترش دید و درحالیکه داشت از خستگی جون می داد با ناک به حرکت کردن به سمت قله ادامه داد. سونیک امی رو روی دوشش حمل می کرد و درحالیکه نفسش داشت در می رفت گفت:<< وای پسر. چه راه طولانی و وحشتناکی!>> استیکس گفت:<< خب اره، به شما دو تا حق می دم. ولی من و امی از بچگی اینورا بزرگ شدیم!>> ناک درحالیکه هیچ چیز سنگینی رو دوشش نبود، خیلی راحت از سونیک جلو زد و گفت:<< آره بابا، بالا رفتن از کوه که کاری نداره! بجنب دیگه سونیک، تو خیلی تنبلی!>> سونیک آهی کشید و چشماشو توی حدقه گردوند. ناک که داشت برای سونیک شکلک در میاورد، حواسش نبود و یه لحظه یهو پاش سُر خورد و نزدیک بود بیفته پایین که استیکس دست ناک رو محکم گرفت و نجاتش داد:<< هی، حواست کجاست تو؟ تقریباً حساب بی حساب شدیم!>> سونیک یه لحظه از دیدن ناک که داشت می افتاد جا خورد ولی بعدش که استیکس نجاتش داد یه نفس راحت کشید و به بالا رفتن ادامه داد. بالاخره سونیک هم به بالای قله رسید و نفس عمیقی کشید. امی نالید:<< نه استیکس. لطفا نرو. نه اینجا خیلی تاریکه. نه.>> سونیک گفت:<< چی؟! داره هذیون میگه؟>> استیکس جواب داد:<< آره، بعضی وقتا هذیون میگه و کابوس میبینه.>> ناک با طعنه رو به سونیک گفت:<< اوه، چه عالی! سونیک ببین چی گیرت اومـ. آخ!>> سونیک زد تو سر ناک. امی به هوش اومد و گفت:<< اوه من کجام؟>> ناک گفت:<< خب، همونطور که می بینی، بغل رفیق من!>> سونیک با اعتراض گفت:<< ناک میشه یه لحظه ساکت شی؟>> امی که گیج شده بود پرسید:<< چی؟ رفیق تو؟>> استیکس گفت:<< نگران نباش امی؛ ما داریم می ریم خونه.>> امی که دیگه هوشیاریش رو کاملاً به دست آورده بود، از روی شونهٔ سونیک اومد پایین و گفت:<< استیکس، اینا کی ان؟>> ناک گلوشو صاف کرد و گفت:<< بذارید معرفی کنم. سونیک پسرِ یه.>> سونیک پای ناک رو لگد گرفت و گفت:<< ما فقط دو تا گردشگریم که داشتیم از جنگلای نزدیکِ اینجا رد میشدیم. دیدیم به کمک احتیاج دارین، گفتیم یه کمکی بهتون بکنیم. همین!>> استیکس گفت:<< من میدونم که تو یه آقازادهٔ خیلی پولداری. راستی حال خانم الینای وزیر چطوره؟>>سونیک با تعجب گفت:<< چی؟ تو اینو از کجا می دونی؟ از کجا می دونی که من پسر وزیرم؟>> استیکس نیشخندی زد و گفت:<< خب من قدرتای ماورایی دارم!>> سونیک گفت:<< که اینطور!!! اصلاً نکنه شماها ین و منو شناسایی کردید که از خونوادهٔ پولداری ام و وسط راهمون سبز شدین تا گروگان بگیرینمون یا جیب مونُ خالی کنین؟!>> استیکس گفت:<< نخیرم! ماها از کجا باید میدونستم که شماها میاین اینورا و نجاتمون می دین؟ اونم چی. برای نمایش و گول زدن شما خودمونو بندازیم توی درّه؟ این اصلاً با عقل جور درنمیاد!>> یهو یه دختربچهٔ ۷-۸ ساله در کلبهٔ چوبی رو باز کرد:<< بچه ها، شما کجا رفته بودین؟ این پسرا کی ان؟>> سونیک گفت:<< من باید اینو بپرسم! شما سه تا دختر دقیقاً کی اید؟! و اینکه چرا منو می شناسید؟>> استیکس گفت:<< جناب سونیک، بهت که گفتم؛ من قدرتای ماورایی دارم. وقتی که کسی رو می بینم، می تونم بفهمم اون کیه!>> سونیک چشماشو تو حدقه گردوند:<< خب، خب، خب. انتظار داری این مزخرفاتُ باور کنم؟ شاید بهتر باشه راستشو بگی. مثلاً اینکه منو جایی کنار وزیر الینا دیدی. یا اینکه توی شبکه های اجتماعی یا تلوزیونی، چیزی منو دیدی!>> استیکس گفت:<< ما که اینجا موبایل و تلوزیون نداریم!>> سونیک از استیکس پرسید:<< خب، خانومی که قدرت ماورایی داری، تو چرا توی جنگل زندگی میکنی؟>> استیکس آهی کشید و گفت:<< داستانش طولانیه، و فعلاً دلم نمی خواد به کسی بگمش.>> یهو استیکس گفت:<< ای وای، یادم رفته بود؛ الان وقت داروهای امیه!>> سونیک پرسید:<< دارو؟ دارو برای چی؟>> استیکس گفت:<< امی مریضه و باید دارو بخوره.>> ناک گفت:<< ببین پسر وزیرمون می خواد با کی وصلت کنه!>> مارینا پرسید:<< خاله استیکس، اون آقاهه که آبی پوشیده می خواد با امی ازدواج کنه؟>> سونیک گفت:<< هی! ناک، من کِی حرف از وصلت زدم؟ چرا چرت و پرت می بافی؟>>استیکس به مارینا گفت:<< نه عزیزم، اینا دارن نمایش بازی میکنن!>> و به ناک چشم غره رفت. ناک سرشو خاروند و دور و برشو نگاه کرد. مارینا گفت:<< چه نمایش طبیعی ای خاله استیکس!>> استیکس گفت:<< درسته، خیلی!>> سونیک زد تو سر خودش. ناک گفت:<< کدوم نمایـ.>> سونیک دستشو محکم گذاشت رو دهن ناک و با اونیکی دستش اشاره کرد که یعنی ناک یکم خُله. امی گفت:<< استیکس، دیگه باید بریم خونه، ما نباید مزاحم این آقایون بشیم!>> سونیک گفت:<< نه بابا، این چه حرفیه.>> استیکس گفت:<< به نظر میاد آقازاده مون واقعا از امی خوشش میاد!>> سونیک درحالیکه عرق می ریخت خندید و گفت:<< بیا بریم ناک، ساعت هفت غروبه، دیگه دیروقته.>> ناک به دخترا گفت:<< حالا لااقل دعوتمون می کردید خونتون یه چایی، قهوه ای چیزی مهمونتون می شدیم!>> استیکس گفت:<< چشم، الان براتون لحاف و کرسی هم پهن می کنیم!>> ناک گفت:<<چه عالی!>> و رفت سمت خونه. استیکس گفت:<< احمق داشتم بهت تیکه مینداختم!>> مارینا آروم گفت:<< خاله استیکس، فکر کنم اون آقا که لباس قرمز پوشیده خُله!>> استیکس گفت:<< آره، انگاری یه تخته ش کمه!>> ناک جلوی در متوقف شد و گفت:<< ای بابا من دلم قهوه می خواست!>> استیکس با بومرنگش زد تو سرِ ناک و گفت:<< چشم، الان می رم برات میارم!>> سونیک زیرزیرکی خندید. امی گفت:<< استیکس، ولش کن اون بنده خدا که گناهی نداره!>> استیکس رفت داخل خونه و سونیک هم دست ناکو گرفت و به زور سعی کرد از اونجا ببرتش. امی گفت:<< ممنونم که ما رو نجات دادین و منو که بی هوش شده بودم رو تا اینجا آوردین آقای سونیک و دوستش! لطفاً بیاین داخل تا لطفتونو جبران کنیم!>> مارینا گفت:<< آره، بفرمایید تو، خجالت نکشید! حتی شما آقای همسر امی!>> سونیک گفت:<< همسر امی؟ اوه، تو داری درباره کی حرف می زنی؟>> امی گفت:<< مارینا، این حرفا چیه بدو برو تو اتاقت ببینم، برو و عروسکت رو بیار و به اون آقاهه که قرمز پوشیده نشون بده!>> و رو به سونیک و ناک گفت:<< مارینا بچه ست یه چیزی میگه.>> ناک گفت:<< خدای من! عروسک! باید جذاب باشه!>> استیکس از داخل خونه با صدای بلند گفت:<< ندید بدید!>> ناک گفت:<< خب چیه؟ من پسرم تاحالا عروسک بازی نکردم. می خوام امتحانش کنم!>> سونیک و ناک اومدن داخل خونه و استیکس رفت و قهوه ها رو آورد گذاشت جلوشون. مارینا هم عروسکش رو اورد تا به ناک نشونش بده:<< اسمش "مایلی" ئه!>> ناک با هیجان گفت:<< آوووو خدای منننن!>> و عروسکو از دست مارینا کشید بیرون و بغلش کرد. بعد با عروسک دست داد و گفت:<< خوشبختم مایلی!>> مارینا گفت:<< هی، مگه قرار نشد فقط ببینیش؟!>> و از استیکس پرسید:<< خاله استیکس، مگه آدم بزرگا ام عروسک بازی می کنن؟>> استیکس گفت:<< نه، ولی این آقا به سن و هیکل و قیافه بزرگه؛ ولی از لحاظ عقلی هنوز ۱ سالشم نشده!>>ناک با عصبانیت اعتراض کرد:<< هی! اما من فقط بغلش کردم، بهش دست دادم و گفتم خوشبختم! فک کردم باید ادبُ جلوی بچه رعایت کنم!>> استیکس به ناک یه چشمک شیطانی زد که باعث شد ناک محوش بشه. ناک آروم شد و رفت تو حس. استیکس گفت:<< ای وای، نکنه اشتباهی طلسم یخم رو فعال کردم؟>> ناک پرسید:<< چی؟ طلسم؟ تو طلسم کردن بلدی؟>> سونیک گفت:<< صبح بخیر ناک. واقعاً خسته نباشی!>> مارینا گفت:<< ولی الان که عصره!>> سونیک چشاشو تو حدقه گردوند و بازم زد تو سر خودش و گفت:<< منظورم یه چیز دیگه بود!>> مارینا گفت:<< خب پس منظورت چی بود؟>> سونیک گفت:<< یعنی ناک یه مشنگه! تو ام یه بچه ای و نمی دونی که تیکه انداختن چیه.>> مارینا گفت:<< اوه، پس یعنی اون از من بچه تره! پس خاله استیکس راست می گفت!>> و خندید. استیکس جواب ناک رو داد:<< آره، من بلدم موجودات رو یخ بزنم ولی میتونم دوباره آزادشون کنم.>> ناک پشت سونیک قایم شد. استیکس پرسید:<< چیزی شده؟ نکنه ازم ترسیدی؟>> ناک سریع گفت:<< نه، نه، اصلا! من از هیچی نمی ترسم!>> استیکس گفت:<< اصلاً نگران نباش، الان می رم برات دمنوش درست میکنم.>> سونیک پرسید:<< نکنه از همین علفای دشتتون جمع کردی؟ ناک جان قراره اسهال مکرر بگیری!>> استیکس گفت:<< نخیرم، با قدرتای جادوییم و سفر در مکان از عطاری شهر خریدمشون!>> سونیک بازم چشاشو تو حدقه گردوند:<< آااااو.>> سونیک احساس کرد کم کم داره از دست ناک و استیکس چشم درد می گیره. استیکس یه ورد عجیب خوند و وانمود کرد که داره جادو می کنه. سونیک و ناک اول با تعجب به استیکس و بعدم به همدیگه نگاه کردن. استیکس گفت:<< بفرما! اینم لیوان دمنوش. نگران نباش ناک، زود خوب میشی.>> ناک گیج تر از همیشه زل زده بود به استیکس و بعد استیکس دوباره از اون چشمکای محو کننده به ناک زد. ناک حس کرد قلبش داره تند میزنه. امی گفت:<< فکر کنم اوضاع بدجوری خرابه آقای ناک!>> ناک دستپاچه گفت:<< چیزه، نه نه، هیچی نیست!>> سونیک گفت:<< نکنه باورت شده که اون یه جادوگره؟ فقط از شعبده بازی استفاده کرد و حواست رو پرت کرد و بعد لیوان رو از کابینتِ پشتِ سرش برداشت.>> ناک گفت:<< لازم نبود بگی. خودم می دونستم!>> سونیک گفت:<< آااها که اینطور.>> یهو مارینا گفت:<< استیکس هنوز عشقت که میگفتی نیومده؟>> یهو حواس ناک جمع شد:<< چی؟ عشقش؟؟>> مارینا گفت:<< درسته، قراره به زودی بیاد!>> ناک خودشو انداخت روی مبل:<< خب که اینطور.>> مارینا گفت:<< ببینم، نکنهتومی خواستی از اون خواستگاری کنی؟!>> ناک گفت:<< خب. بیخیال.>> و رفت سمت در خونه و گفت:<< سونیک، من دارم میرم بیرون یه قدمی بزنم.>> ناک رفت بیرون و استیکس هم دنبالش رفت و در رو بست. استیکس گفت:<< هی وایسا، منظورم اینه که. مارینا همیشه می خواد با اینجور حرفا دیگران رو امتحان کنه! مارینا درست می گفت؟>> ناک گفت:<< ام. خب.>> ناک داشت مِن مِن میکرد که سونیک یهو درو باز کرد:<< شما دارین دوتایی جایی میرین؟>> استیکس به سونیک گفت:<< نه>> و بعد رو به ناک گفت:<< لطفاً جوابمو بده ناک!>> سونیک پرسید:<< جواب چیو بده؟>> ناک به استیکس گفت:<< یه دیقه صبر کن دختر، یکی بهم زنگ زده. الان میام جوابتو میدم>> و رفت چند متر اونطرف تر و تظاهر کرد که داره با تلفن حرف میزنه. استیکس به سونیک گفت:<< هیچی، من فقط ازش پرسیدم مارینا داره درست میگه یا نه!>>سونیک شونه بالا انداخت و رفت داخل خونه پیش مارینا و امی. استیکس گفت:<< خب، حالا که کسی نیست جوابمو بده!>> ناک گفت:<< واقعا یکی پشت خطه!>> و از جواب دادن به استیکس طفره رفت. استیکس گفت:<< چیه؟ چرا مِن مِن می کنی و در میری؟ نکنه می ترسی جوابمو بدی؟>> ناک گفت:<< یه لحظه گوشی. گفتم که! من از هیچی نمی ترسم!>> استیکس گفت:<< دروغ گوی طفره رو>> و بعد با حالت قهر رفت اونطرف تر. ناک داد زد:<< چیه؟ نکنه خودت عاشقم شدی؟>> استیکس گفت:<< نخیرم، من خودم یه کسی رو واسه خودم دارم! بعدشم، سرم داد نزن، اصلاً جمع کن و با اون دوستت از اینجا برو!>> ناک رفت دم در کلبهٔ چوبیِ استیکس و با عصبانیت داد زد:<< سونیک، بیا بریم!>> سونیک گفت:<< هی پسر، آروم باش، چی شده؟ اینجا چه خبره؟>> بعد استیکس با حالت بغض و گریه و قهر و ناراحتی رفت تو اتاقش. امی درحالیکه سرفه می کرد گفت:<< استیکس.>> ناک گفت:<< سونیک، اگه نمیای من خودم تنهایی از اینجا میرم!>> سونیک گفت:<< بچه شدی؟ نمیبینی امی حالش بده؟ استیکس هم همینطور! بیا بریم کمکشون کنیم!>> امی به سختی رفت توی اتاق استیکس و در رو بست. اما ناک توجهی نکرد و به یه سنگ لگد زد و دور شد. سونیک رفت داخل خونه و از مارینا پرسید:<< پس دخترا کجان؟ چی شده؟>> مارینا گفت:<< بهت نمیگم!>> سونیک پرسید:<< برای چی؟!>> مارینا گفت:<< چون یه رازه!!>> سونیک گفت:<< اما اونا به کمک احتیاج دارن!>> مارینا گفت:<< متأسفم؛ گفتم که، نمی تونم بهت بگم!>> سونیک پرسید:<< یعنی. داری میگی نیازی بهم نیست؟ بهم میگی که من از اینجا برم؟>> امی از داخل اتاق با سرفه گفت:<<مارینا، بزار بیاد تو.>> سونیک اول به درِ بسته و بعد به مارینا نگاه کرد. امی تکرار کرد:<< بذار اون بیاد تو!>> سونیک رفت سمت در اتاق.

توی اتاق:

امی گفت:<< معلوم نیست استیکس چشه!>> سونیک پرسید:<< چی شده بچه ها؟ نمی خواید به من بگید ماجرا چیه؟>> امی گفت:<< چیز خاصی نیست؛ فقط استیکس یکم ناراحته.>>سونیک پرسید:<< خب واسه چی؟ رفیق منم یهو قاطی کرد و رفت!>> امی گفت:<< نمی دونم؛ استیکس هم به من نگفته.>> سونیک شونه بالا انداخت. استیکس گفت:<< من که گفتم حالم خوبه!>> سونیک گفت:<< با ناک چی می گفتین که یهو اونطور عصبی شد؟>> استیکس گفت:<< هیچی.>> سونیک با کلافگی گفت:<< هی بچه ها، من که اصلاً نمی فهمم چه اتفاقی داره میفته!>> امی گفت:<< استیکس، بهم بگو!>> استیکس گفت:<< خب. راستش من چند بار از ناک پرسیدم که دوستم داره یا نه و اونم طفره رفت و منم بهش گفتم ترسو و دعوامون شد!>> چشمای سونیک گشاد شد. امی از استیکس پرسید:<< خب مگه تو دوستش داری؟>> ناک پشت در داشت آروم قدم می زد و حرفاشونو می شنید. استیکس جواب داد:<< نمی دونم. یجورایی آره!>> چشمای سونیک گشادتر شد و زیرزیرکی خندید. ناک حرف استیکس رو شنید و یهو درو وا کرد و اومد داخل:<< چی؟!>> امی گفت:<< چی رو چی؟>> ناک گفت:<< ام. هیچی! دیدم هوا سرده برگشتم توی. خونه! خونه؟ کلبه؟ هرچی!>> مارینا وانمود کرد که داره یه ورد می خونه. سونیک گفت:<< اوه، این دیگه چی بود؟>> مارینا گفت:<< خب من فهمیدم ناک از این تعجب کرده که استیکس دوستش داره!>> ناک درحالیکه عقب عقب می رفت گفت:<< اُ اُ. مثل اینکه خیلی اوضاع خیطه! انگار اینا می تونن ذهنمونو بخونن!>> استیکس گفت:<< خب که چی؟ شنیده باشه که ازش خوشم میاد.>> امی لبخند زد و گفت:<< خب شاید اونم دوستت داشته باشه!>> استیکس گفت:<< به همین خیال باش!>> مارینا خواست دهنشو باز کنه و دوباره ورد بخونه که ناک سریع گفت:<< نه نه نه، صب کن مارینا! جادو نکن! اعتراف می کنم!>> چشای سونیک گرد شد و با خنده گفت:<< هه هه هه! اون گفت اعتراف می کنه!>> استیکس گفت:<< خب منم همینو میگم دیگه؛ اعتراف می کنه که هیچ علاقه ای در کار نیست!>> مارینا گفت:<< آقای ناک، زودتر زود بگو چون می خوام ورد رو بخونم!>> ناک گفت:<< ام. خب. من استیکس رو دوست دارم!>> مارینا گفت:<< می دونستم!>> ناک گفت:<< هی، این عادلانه نیست! این خیلی بده که شماها همه چیو از قبل می دونین!>> همه به ناک و استیکس نگاه کردن. استیکس گفت:<< هان؟ چیه؟ چرا نگاه می کنین؟! از حومه شهر که راهو بگیرید برید، اون سر شهر چهار راه پایین سینما هست برین هر چی دوست دارین فیلم هندی ببینین!>> ناک گفت:<< خوبه خودت یه طرفِ ماجرایی!>> استیکس گفت:<< خب من جلوی بقیه احساساتی نیستم.>> ناک گفت:<< منم همینطور. خودت که دیدی؛ مارینا منو مجبور کرد که اعتراف کنم!>> سونیک پوزخند زد و زیرلب گفت:<< خیلی ساده لوح و ابلهی!>> استیکس گفت:<< ام. خب من.>> امی پرسید:<< چیه؟>>استیکس گفت:<< هیچی فقط یاد گذشته افتادم.>> ناک پرسید:<< گذشته؟؟>> استیکس گفت:<< آره، گذشته.>> ناک پرسید:<< اون کی بود؟ منظورم کسیه که توی گذشته ت بوده!>> استیکس گفت:<< خب. خیلی برام دردناکه.>> ناک گفت:<< می شنوم!>> استیکس گفت:<< اون. اون بهم خیانت کرد!>> ناک گفت:<< اوه.>> استیکس گفت:<< ما باهم بودیم و اون بهم می گفت که عاشقمه؛ تا اینکه یه روز دیدم اون با یه دختره ست و وقتی بهش گفتم که چطور تونستی بهم خیانت کنی، در کمال تعجب اون بهم سیلی زد و بعدم برای همیشه از پیشم رفت. تازه اموالمم بالا کشید!>> ناک گفت:<< این خیلی ناراحت کنندست!>> سونیک گفت:<< آره پسر. مخصوصاً اون بخشِ اموالش!>> و پیش خودش گفت یعنی استیکسِ جنگلی چه اموالی داشته که بخوان بالا بکشنش؟ استیکس گفت:<< درسته. ناراحت کنندست. انزجار آوره. و به همین دلیله که من از اون به بعد دیگه به هیچکس اعتماد نکردم.>> سونیک گفت:<< اما تو همین امروز ما رو هدایت کردی سمت خونه ت و راه خونه ت رو نشونمون دادی!>> استیکس گفت:<< خب چون تو رو می شناسم. تو پسر وزیری و اونم رفیق توئه.>> سونیک گفت:<< خیلی خب، خیلی خب. شاید بهتر باشه بهت بگم که نمی تونی با علاقه مند شدن به رفیقِ پسرِ وزیر، یعنی ناک، و رفتن توی رابطه باهاش اموال از دست رفته ت رو جبران کنی. می دونی چرا؟ چون اون جزو خانوادهٔ پولدارِ ما نیست! اون فقط یکی از رفیقامه.>> استیکس لبخند تلخی زد و گفت:<< من قرار نیست اموالتونو بالا بکشم. و اینم بگم که من نمیتونم با ناک باشم!>> سونیک با خنده پرسید:<< چرا؟! بنظرم داری موقعیت خوبی رو از دست میدیا!>> استیکس گفت:<< خب چون که می ترسم زندگیم مثل گذشته بشه!>> ناک گفت:<< هی، احمق نباش و نترس! من اصلاً ازوناش نیستم!>> استیکس گفت:<< خب همه اولش همینا رو میگن!>> ناک گفت:<< ببین دختر خانوم، ناسلامتی من رفیقِ پسرِ وزیرِ مملکتما! دیگه قابل اعتماد تر از من نمی تونی پیدا کنی!>> سونیک اضافه کرد:<< و البته اسکل تر و مشنگ تر از اون!>> ناک به سونیک اخم کرد. استیکس زیرزیرکی خندید و گفت:<< این یکی رو راست میگی!>> بعدم ادامه داد:<< ولی من حرفام جدی بود.>> ناک گفت:<< خب منم جدی باهات حرف زدم!>> استیکس گفت:<< به هر حال اگه میخوای با من باشی باید اعتمادم رو جلب کنی.>> ناک به سونیک اشاره کرد و گفت:<< آیا ایمان نمی آورید؟>> سونیک گفت:<< بسه بسه، پررو! تو یه شخص جداگونه ای. بی خود خودتو نچسبون به من که برا خودت اعتبار کسب کنی!>> ناک گفت:<< خب منظورم اینه که. اینکارو میکنم! اعتمادتو جلب می کنم.>> یهو ناک ساعتش رو نگاه کرد و گفت:<< ای وای، اصلاً حواسم به ساعت نبود! ساعت دیگه نزدیک ۱۰ شبه. بیا زودتر از اینجا بریم سونیک!>>امی که دارو هاش رو خورده بود، داشت برای بچه ها نوشیدنی آماده می کرد. استیکس گفت:<< مطمئنین؟ که آخر شبی می خواید از اینجا برید؟>> ناک گفت:<< نریم؟>> استیکس گفت:<< مثل اینکه هیچوقت شب توی جنگل نبودی. شبا گرگای خونخوار بهتون حمله میکنن و لت و پارتون می کنن! من یه شب زد به سرم و رفتم بیرون از خونه و بوم. یکیشون گازم گرفت.؛ بزور ازشون فرار کردم!>> ناک گفت:<< اُ اُ. من که اصلاً دلم نمی خواد خوراک گرگا بشم. من امشب همینجا می مونم!>> سونیک از استیکس پرسید:<< خب چرا جنگلو برای زندگی کردن انتخاب کردی؟>> استیکس جواب داد:<< خب چون از بچگی اینجا ولم کردن.>> سونیک گفت:<< اوه خدای من. پس تو خونواده ای نداری؟>> استیکس آهی کشید و گفت:<< نه، ندارم.>> سونیک به زمین خیره شد و یاد پدر نداشته ش افتاد. گفت:<< چه غم انگیز.>> بعدم پرسید:<< میدونی خونوادت الان کجان؟ زنده ان با مُرده؟>> استیکس گفت:<< خب راستش نه، فقط یه چیزی هست.>> امی با یه سینی اومد پیش بچه ها نشست و گفت:<< بیاین، براتون شکلات داغ اوردم!>> سونیک گفت:<< اوه امی، تو حالت خوب شد؟>> امی گفت:<< آره، من خوبم.>> استیکس گفت:<< داشتم می گفتم. وقتی که بچه بودم، یه روز صبح توی جنگل توی همین کلبه از خواب بیدار شدم و دیدم که اونا، یعنی خانوادم، یه نامه برام به جا گذاشتن که توش نوشته بود هر وقت بتونیم برمی گردیم و می بریمت. همونطور که خودت می دونی، ما خیلی فقیریم و نمی تونیم ازت نگهداری کنیم؛ لطفاً ما رو ببخش. خیلی مراقب خودت باش. حومهٔ شهر اول جنگل بمون و شبا زود برگرد به کلبه ت تا اسیر گرگا نشی." محتوای نامه این بود.>> سونیک گفت:<< پس اونا زنده بودن و همینطور بی کس گذاشتنت و رفتن. این عادلانه نیست!>> استیکس گفت:<< با این حال حس میکنم که من مقصرم!>> سونیک گفت:<< هی، اینو نگو! کارِ اونا اشتباه بوده!>> استیکس گفت:<< نه، شاید اگه من اصلاً به دنیا نمی اومدم یا اینکه دیرتر به دنیا میومدم، ما می تونستیم با هم زندگی کنیم.>> سونیک گفت:<< اما تو بدنیا اومدنتو انتخاب نکردی! این تقصیر والدینت بود!>> استیکس گفت:<< بهرحال.>> امی گفت:<< اشکالی نداره؛ خب منم خانواده ای ندارم. وقتی که پدرم مُرد، با نامادریم زندگی می کردم و بعدش وقتی به این سن رسیدم و استیکس رو پیدا کردم، زندگی توی جنگل با استیکس رو به زندگی کردن با نامادری وحشیم ترجیح دادم.>> مارینا گفت:<< و البته من! منم از اول خانواده ای نداشتم. از اولش خاله استیکس پیدام کرد و بزرگم کرد.>> سونیک و ناک متأثر و متأسف شدن. استیکس گفت:<< خب. بگذریم، بچه ها، چی میل دارین؟>> سونیک گفت:<< دیگه داره نصفه شب میشه. شاید بهتر باشه بخوابیم؟>> استیکس گفت:<< باشه؛ تو و ناک می تونید توی اون اتاق گوشهٔ خونه بخوابید. البته توش کلی وسیلهٔ چوبی و خرت و پرت داره و خیلی شلوغ پلوغه.>> ناک گفت:<< اما من گشنمه! هویج می خوام!>> استیکس گفت:<< الان برات سالاد سبزیجات با هویج درست میکنم.>> استیکس سالاد درست کرد و ظرفش رو برد جلوی ناک:<< بفرمایین!>> ناک ظرف رو از دست استیکس گرفت و شروع کرد به خوردن. استیکس گفت:<< وای، امیدوارم خوب شده باشه!>> ناک سرشو کرد تو ظرف غذا و ظرف رو لیس زد. استیکس دستاش رو گرفت جلوی دهنش و گفت:<< تو چرا اینطوری می خوری؟!>> ناک گفت:<< من عادت دارم! بعدشم، مگه تو خودت جنگلی نیستی؟>> استیکس گفت:<< ولی من اینطوری غذا نمیخورم!>> بعد پرسید:<< کس دیگه ای چیزی میخواد؟ سونیک گفت:<< نه ممنون، من که چیزی نمی خوام. شب همگی بخیر!>> و رفت داخل اتاق و خوابید.استیکس ناک رو دید که داره با ولع سالادشو می خوره. استیکس آه کشید و پرسید:<< تو غذا چی دوست داری؟>> ناک همچنان مشغول خوردن بود و جواب نداد. استیکس گفت:<< با تو ام ناک!>> ناک گفت:<< من همینجوریش مشغول خوردنم!>> استیکس پرسید:<< خب غذای مورد علاقت چیه؟>> ناک گفت:<< انگور!>> استیکس گفت:<< خیلی خب! الان می رم تو جنگل برات پیدا می کنم! اولِ جنگل، نزدیکای خونمون درختای انگور هست.>> استیکس رفت و نیم ساعت بعد برگشت:<< بفرما! اینم از انگور ناکلـ>> و حرفش ناتموم موند. استیکس دید که ناک همونجا روی صندلی چوبی که داشت سالادشو می خورد، خوابش برده. روی ناک یه پتو انداخت و با لبخند بهش نگاهش و رفت بخوابه.

صبح روز بعد:

مارینا داد زد:<< پاشین تنبلا! صبحونه حاضره!>> امی گفت:<< من که بیدارم.>> سونیک با صدای مارینا از خواب بیدار شد. خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد. از اتاق رفت بیرون و ناک رو هم از خواب بیدار کرد و با هم رفتن پیش دخترا. استیکس گفت:<< صبحونه چی میخواین؟>> مارینا گفت:<< اما من که صبحونه رو آماده کردم!>> استیکس گفت:<< آخه ناک فرق داره.>> امی پرسید:<< چه فرقی؟>> استیکس گفت:<< بذار خودش بگه!>> ناک گفت:<< اممم، یه بشقابِ پُر، انگور لطفا! آخه من عاشق انگورم.>> استیکس گفت:<< باشه، الان می رم برات انگور میارم.>> امی گفت:<< شماها دقیقاً دارید مثلِ.>> و حرفش رو ناتموم گذاشت. مارینا گفت:<< دارن مثل مادر و بچه رفتار میکنن؟>> امی به دروغ گفت:<< آره.>> ناک سرشو خاروند. امی نتونست طاقت بیاره و بالاخره گفت:<< خب راستش اونا دارن مثل دو تا زوج عاشق رفتار میکنن و این خیلی رمانتیکه و بنظرم. حال بهم زنه!>> امی اینو آروم و از روی حسادت گفت. مارینا هم آروم جواب داد:<< آره یکم.!>> مارینا گفت:<< بهرحال دوباره یه مصیبت بزرگ تو راهه.>> سونیک پرسید:<< چه مصیبتی؟>> مارینا گفت:<< رُژ قراره دوباره بهمون حمله کنه!>> سونیک پرسید:<< رژ؟ رژ کیه؟>> امی به سونیک جواب داد:<< خب اون مثل یه خفاش خونخوار و وحشی می مونه. هم اخلاقش و هم تیپ و ظاهرش. اون همیشه سعی داشته چیزای قیمتی مثل زمرد و اینا رو به و مال خودش کنه!>> سونیک گفت:<< عه؟ اون دختره رو میگی؟ تُف! اما من شنیده بودم که اون دختره، دخترِ دو تا مأمور اف بی آی ئه! اونم که از آب دراومد.>> مارینا گفت:<< همینطوره. پدر و مادرش مأمورای اف بی آی هستن اما چیزی که تو گفتی فقط یه بخش ماجراست.>> استیکس گفت:<< درسته. کسی بجز ما نمی دونه که اون ه. اون هر از گاهی شبانه میاد و اموال ما رو ازمون می ه و میره. بعضی وقتا هم با پنبه سر می بُره. میاد با زبون خوش اموالمونو ازمون می گیره و می ره پی کارش.>> سونیک با تعجب گفت:<< چطور می تونید بهش اجازه بدید؟>> استیکس گفت:<< آخه دولت نمی دونه ما اینجا حومه شهر نزدیک جنگل زندگی می کنیم. اگه بدونه همین کلبه رو هم ازمون می گیره! پس ما مجبوریم تسلیم رژ بشیم تا ما رو لو نده که اینجا ست داریم.>> ناک گفت:<< بفرما! مثل اینکه سونیک راست می گفت. قراره ازش بچاپین!>> سونیک گفت:<< نه ناک، اونا بی گناهن. فقط گرفتارن. هی صبر کنید! شاید من بتونم بهتون کمکی بکنم. خب همونطور که می دونید، مادرِ من وزیر مَسکَنه. منظورم اینه که. شاید ما بتونیم براتون یه کاری بکنیم!>>استیکس هم اومد بهشون پیوست و گفت:<< فقط ما سه تا نیستیم. ما چند تا دختر دیگه رو گم کردیم.>> مارینا گفت:<< ما تَنگِل و ویسپر رو گم کردیم.>> امی گفت:<< سالی رو یادتون رفت؟>> مارینا گفت:<< آره، و سالی.>> سونیک گفت:<< خیلی خب. پس اول براتون یه خونه جفت و جور می کنیم و بعدم کمکتون می کنیم که رفیقای مفقود شده تون رو پیدا کنید. چطوره؟!>> امی با خوشحالی گفت:<< جدی؟ یه خونه اونم داخل شهر برامون ردیف می کنید؟ این عالیه! من که دیگه واقعاً از زندگی کردن تو جنگل کلافه ام. از نیش پشه ها گرفته تا صدای زوزهٔ وحشتناک گرگا توی نصفِ شب که اصلاً نمی ذاره بخوابیم. من چند ماهه که اینجام و باید بهتون بگم که زندگی توی جنگل خیلی خوفناکه!>> استیکس به امی چپ چپ نگاه کرد و گفت:<< که زندگی کردن توی جنگل بده؟ اگه می خوای می تونی برگردی خونه پیش نامادری عزیزت!>> امی به استیکس گفت:<< وای استیکس. تو توی شهر نبودی، نمی دونی که خیابون گردی چه حالی می ده! ما می تونیم کلی لباسای قشنگ قشنگ بخریم و با هم بریم کافی شاپ و.>> ناک گفت:<< اونوقت پولش رو از کجا میارید؟>> امی گفت:<< به اونجاش دیگه فکر نکرده بودم.>> استیکس گفت:<< بنظر من که اگه سونیک کمکمون کنه و اینکار عملی بشه، بهترین قسمتِ زندگی کردن توی شهر اینه که رژ دیگه نمی تونه بیاد اذیتمون کنه.>> سونیک گفت:<< چرا که نه، من کمکتون می کنم! خیلی خب بچه ها، وسایل مهمتونو جمع کنید که می خوایم بریم خونهٔ ما.>> استیکس گفت:<< وسایلِ مهم؟ منظورت چیه؟ من به همهٔ وسایلام که از چوب ساختمشون احتیاج دارم!>> سونیک گفت:<< از اینجا تا خونهٔ ما راه زیادیه. شما هم که کلی وسیله و خرت و پرت دارید. من یه فکری دارم. من و ناک می ریم ماشین میاریم و شماها وسایلاتون رو می ذارید تو ماشینِ ناک و می ریم سمت خونهٔ ما!>> استیکس گفت:<< ولی اگه تنگل و ویسپر و سالی برگردن و ببینن ما نیستیم و از اینجا رفتیم.>> سونیک گفت:<< اصلاً نگران این چیزا نباشید. من خوب می دونم قراره چیکار کنم. ناک بیا بریم!>> امی گفت:<< اما شما که هنوز هیچی نخوردید!>> سونیک به ساعتش نگاه کرد.ساعت ۱۰ صبح شده بود. سونیک گفت:<< پس اول یه چیزی بخوریم و بعد برگردیم شهر و بریم ماشینِ ناک رو بیاریم.>> اونا رفتن داخلِ خونه و صبحونه شون رو خوردن و بعدش سونیک و ناک راه افتادن. پیاده کل راهو برگشتن خونهٔ ناک. ساعت ۱۲ ظهر شده بود. ناک ماشینشو از پارکینگ درآورد و سونیک رو سوار کرد. و حرکت کرد. بعد پرسید:<< هی، سونیک، واقعاً می خوای این دخترا رو ببری خونه ت؟ مادرت چی میگه؟>> سونیک گفت:<< خب می برمشون اونیکی خونه. خودت که می دونی که، ما دو تا خونه داریم. یکیشون که خیلی مجلل تره، معمولاً برای جلسات و ملاقات همکارای مامانمه و یه خونهٔ دیگه که داریم و کوچیکتره و نزدیکِ خونهٔ مجلل مونه، خونه ایه که معمولاً من و سونیا و مانیک توش پلاسیم. همون خونه ای که وقتی تو ت دعوات شده بود اومدی پیشمون و چند ماه پیش من و سونیا موندی رو میگم!>> ناک گفت:<< پس می خوای اون خونهٔ سه خوابه رو دو دستی تقدیم کنی به اون سه تا دختره؟ سونیا و مانیک چی میگن؟!>> سونیک گفت:<< وقتی تو اومده بودی خونمون چی گفتن؟ مطمئنم که استقبال می کنن.>> سونیک و ناک رسیدن به نزدیکای خونهٔ استیکس و ناک پیاده شد که بره وسایل رو بیاره. ناک در زد و یه دختر غریبه درو باز کرد. اون دختر غریبه موهای نقره ایش رو کنار زد و پرسید:<< شما کی باشین؟>> ناک گفت:<< خودت کی ای؟ تنگل؟ ویسپر؟ سالی؟>> دختره گفت:<< هیچکدوم! ببینم، اینجا چی می خوای؟>> ناک گفت:<< من دوست استیکس و امی و مارینام!>> دختر مو نقره ای گفت:<< اوو، پس یه بی خانمان دیگه بهشون اضافه شده؟>> ناک گفت:<< من بی خانمان نیستم! ببینم، نکنه تو همون رژی؟>> رژ گفت:<< از کجا منو می شناسی؟ والدینم جایی دستگیرت کردن؟>> ناک عصبانی شد و خواست با رژ دربیفته که یهو سونیک از پشت سر داد زد:<< هی؟ ناک اون کیه که داری باهاش بحث می کنی؟>> ناک داد زد:<< رژ!>> سونیک خودشو رسوند به بالای کوه. رژ با پوزخند گفت:<< به! ببین کی اینجاست، سونیک! اگه مردم بدونن با کیا می گردی! چند تا بی خانمانِ بی سر و پا.>> سونیک گفت:<< اونا بی خانمان نیستن. ببینم، اومدی ی؟ چرا خبری از استیکس و امی و مارینا نیست!؟>> رژ گفت:<< هی، بفهم چی داری میگی! من نیستم! بعدشم منم نمی دونم کجان. انگار نمی دونستن دوست عزیزشون قراره امروز بیاد و بهشون سر بزنه.>>

داستان اصلی

سونیک ,ناک ,استیکس ,امی ,رو ,رفت ,گفت سونیک ,استیکس گفت ,گفت ناک ,سونیک گفت ,گفت استیکس ,ناک پرسید سونیک ,استیکس پرسید استیکس ,سونیک پرسید استیکس ,ناک پرسید استیکس

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مهارتهای نجات / Rescue Skills مهندس سلام دنیای فناوری خلاصه کتاب اصول سرپرستی ناصر ابرقویی vectorisunlg arayeshgah-bartar vahidrahmati تبلیغات رازهای نگفته کتابخانه شهید آیت الله ربانی شیرازی